ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

آن يار مهربان

سلام مهربانم. وقتي ما بچه بوديم كيفهاي مدرسه ايمون رو تا جايي كه ميشد استفاده ميكرديم.ابتدايي يادمه كه هر دوسال يكبار كيف مي خريديم.(البته اونوقتا جنس كيفهامون هم خوب بود و اصلا خبري از جنس چيني نبود) هنوز هم ظاهر كيفهام رو يادمه.ولي عكسي ازشون ندارم. اول سال مدیر مهدتون هزينه لوازم التحرير رو از خونواده ها گرفتن و خودشون وسایل رو براتون خریدن. بعضي از وسايل كه بايد تو مهد بمونه و همونجا ازش استفاده کنین.ولي فرصت نشده بود كه كيفاتون رو بهتون بدن تا اينكه روز يكشنبه اينكارو كردن. واااي نميدوني چه شوق و ذوقي داشتي.اصلا كيف رو از خودت جدا نميكردي.اتفاقا همون روز با هم رسيديم خونه و تو تا به حياط رسيدي و دوستات رو ديدي گفتي:" نيگا كنين من ...
24 آبان 1390

پسر هنرمند من

سلام زیباترین! پسر گلم نمیدونم وقتی انشاءالله بزرگ شده ای و این پست رو میخونی دست تقدیر و روزگار تو رو به کجا و چکاری کشونده.امیدوارم بهترینها نصیبت شده باشه که شایسته بهترینهایی عزیز من. واقعیتش استعداد خوبی برای نقاشی داری ولی علاقه خیر.من همه سعیمو میکنم که اگه بشه این علاقه و انگیزه رو در تو بوجود بیارم.نمیدونم موفق میشم یا نه؟تا مصلحت خدا چی باشه؟  خودم خاطره بدی از بچگی تو این مورد دارم. از وقتی خیلی کوچیک بودم به نقاشی خیلی علاقه داشتم.رو کاغذ،رو خاک و شن وحتی گاهی تو هوا نقاشی میکشیدم.تا اینکه کلاس دوم ابتدایی برای نقاشی ثلث اول یه خانمی توی نقاشیم کشیده بودم که پایین دامنش یه کم کج شده بود.وقتی معلممون میخواست نمره بده ج...
18 آبان 1390

ببار بارون ببار.....

سلام لطیف ترین احساس!  الهی فدات بشم شیرینم که تو هم عاشق بارونی.از شهریور منتظر بارون بودی و بارها پرسیدی مامان! پس کی بارون میاد؟ گفتم باید پاییز بشه.پاییز هم اومد و خبری از بارون نبود.باز می پرسیدی چرا بارون نمیاد؟ گفتم باید هوا سرد بشه،ابرا بیان تو آسمون بعد بارون بیاد. امروز ظهر که از مدرسه اومدم،بدو اومدی جلو و با خوشحالی گفتی:خانم مبری(=مربی)گفته بارون میاد. پرسیدم میدونی چه جوری بارون میاد؟گفتی دونه دونه. غروبی نماز مغرب رو که خوندم احساس کردم صدای نم نم بارون میاد.پنجره رو که باز کردم واااای......  نفهمیدم چطور صدات زدم اومدی پشت پنجره.بابایی هم چترت رو آورد و رفتین تو حیاط. با خ...
16 آبان 1390

بدون عنوان

روز دانش آموز رو به همه دانش آموزای عزیز.مخصوصا دانش آموزای خودم و مخصوصا تر به دانش آموزای عزیز وبلاگی: مریم جون یاسی جون اسرا جون کوثر جون کیمیا جون امین جون متین جون مجتبی جون حسین جون و  آرین جون تبریک میگم.انشاءالله موفق باشین عزیزان من. ...
13 آبان 1390

تنهایی

سلام شیرین ترین ! دیشب موقع خواب قصه ای برام تعریف کردی که بعد از شنیدنش خیلی غصه خوردم. قصه تو این بود: "یکی بود یکی نبود.یه روز یه پسری بود که خیلی تنها بود. بازی میکرد تنهای تنها بود.مامانش اومد تنهای تنها بود.عصر شد باباش اومد تنهای تنها بود. بعدش یکی بود یکی نبود یه ماشین ٢٠٦ بود که کثیف بود سفید نبود.بابای اون پسره شستش.اون پسره کمکش کرد ماشین ٢٠٦ تمیز شد سفید شد اون پسر کوچولو دیگه تنها نبود." عزیزترینم این قصه دیروزت بود.من که از مدرسه اومدم ناهار خوردیم،باهات بازی کردم بعد با هم خوابیدیم.عصر هم بردمت یه جشنواره که مال گروه آتشنشانی بود و اتفاقا خوشت هم اومده بود و نخواستی که زود بیایم خونه.غروب هم که جلسه مهد بود و با هم رفت...
10 آبان 1390

کاربرگهای مهد

سلام نازنینم. هر روز وقتی ازت میپرسیدم تو مهد چی یاد گرفتی؟میگفتی هیچی یاد نگرفتم منم چون شنیده بودم که نباید به اصرار پرسید ادامه نمیدادم. یکبار هم که از هلیا(دختر همسایه) پرسیدم گفت شعر یاد گرفتم:گفتم آفرین بخون:شروع کرد:"همه چی آرومه     تو به من.........."ما هم که مستفیض شدیم و کلا بیخیال مساله. یه دفترچه یادداشت هم تو کیفته که مربیتون فقط یه بار زحمت کشیدن و توش یادداشت گذاشتن و خدا رو شکر تمام اون مطالب رو از قبل هم میدونستی. تا اینکه دیروز که خودم خونه بودم و اومدم مهد دنبالت دم در بهت گفتم ببر دفترچه رو بده خانمتون تا توش یادداشت بذاره که تو رفتی و با چندتا برگه برگشتی.تو فاصله ای که داشتیم میرفتیم سوار ...
5 آبان 1390

هنوز هم ...............دلم عجیب گرفته.

سلام آشناترین!   امروز به خاله ایران به خاطر سرما خوردگیش مرخصی دادم و تو با من اومدی مدرسه.در بدو ورود که صف صبحگاهی به هم ریخت.همهمه و پچ پچی بین بچه ها افتاد و مسیر صفها به سمت تو کج شد.بعد هم که بالای سکو اومدیم تا بریم دفتر،دستی برای بچه ها تکون دادی و همهمه به جیغ و کف و قربون صدقه تبدیل شد.   توی کلاس هم که طبق معمول دوست داشتی بری پای تابلو خط خطی کنی و بعدش هم پاک کنی.(غافل از اینکه لباسهات قسمتی از وایت بورد نیستند)   خدا رو صدها مرتبه شکر که امروز نمیخواستم درس بدم.حل تمرین و امتحان داشتیم.وگرنه با وجود تو کی حواسش به درس بود.متاسفانه چند بار مجبور شدم بخاطر همین حواس پرتی دانش آموزا با لحن تندی صحبت کنم،که آخ...
4 آبان 1390

تولد بابایی

پسر عزیزتر از جونم!سلام. فردا ،اول آبان،تولد باباییه.برای اینکه روحیه جوونیش حفظ بشه نمیگم چندساله میشه ولی از صمیم قلب و با همدیگه میگیم:   بابا جون مهربون!تولدت مبارک. ا ن شاالله خدا همیشه سایه مهربونت رو بالا سرمون پاینده نگه داره.اینو بدون که خیلی دوستت داریم تو دنیای من و ماهانی.پس همیشه شاد باش تا دنیای ما شاد باشه.               پ.ن: خاله ایران(پرستار ماهان)از مسافرت برگشتن.و از امروز خیالمون راحت شد.البته دو هفته قبل هم خیالمون راحت بود؛هفته اول که مامان و بابا تق و لق رفتن سرکار ولی هفته دوم مامان بزرگ زحمت کشی...
30 مهر 1390
1